مرتضی واشقانی فراهانی

یافته های من در دنیای مجازی

مرتضی واشقانی فراهانی

یافته های من در دنیای مجازی

قلت املایی

دیروز وقتی رسیدم به فرودگاه اصلاً حال خوبی نداشتم


وقتی از فرودگاه خارج شدیم تابلویی از جلوی صورتم به سرعت رد شد


از راننده خواستم که برگردد


دیدم:



دوستان و سروران عزیزم


باطلاع می رسانم

دوست عزیز و همسر خواهرم متاسفانه در سومین روز آبان ماه سال 94 دار فانی را وداع گفتند .


خدا که می دانست

زنده یاد حسین پناهی


تیر نمی دانست!

تفنگ نمی دانست!

شکارچی نمی دانست!


.

.

.

.


خدا که می دانست

کبوتر داشت برای بچه هایش غذا می برد!!!

استاد تو که بود؟!

گویند از حسن بصری ، عارف بزرگ در بستر مرگ سوالاتی شد:


"مولای من! استاد شما که بود ؟ "

 حسن بصری پاسخ داد :

..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."

"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "

حسن کمی اندیشید و بعد گفت :

"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،

 اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.

حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.

یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "

مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. "

 "نفر دوم که بود ؟ "

 "استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.

همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. "

 حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:

"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:

خودت این شمع را روشن کرده ای؟

 دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟

در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید.

از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم.


آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ،


مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند

وداع با عزیزم


سال جدید برای همه چیز و همه کس نوید زندگی و رویش می دهد


متاسفانه سال 1393برای من و خانواده ام با درگذشت دایی عزیزم شروع شد 


بسیار سخت است در موسمی که برای رویش مجدد شادی میکنیم 


رخت عزا و آهنگ وداع سر دهیم


استاد علی واشقانی فراهانی ، استاد برجسته خط نستعلیق در اولین روز بهار با دنیای خاکی ما وداع کرد .


http://kelkkhial.ir/alivasheghani



روحش شاد و یادش گرامی




نوروزتان همیشه پاینده باد


استاتوس های رایج در شبکه های اجتماعی

این مطلب برگرفته از یکی از خبرگزاری های اینترنتی جنوب بود که متاسفانه فراموشش کردم، ولی جالبه تا آخر بخونیدش :


روزنامه هفت صبح: هر نوشته ای نویسنده ای دارد. هر نویسنده ای حق دارد اسمش را پای مطلبش ببیند. نوشته هایی که در این صفحه می خوانید، Status های کپی پیست شده ای است که در شبکه های اجتماعی دست به دست چرخیده و صاحبش را گم کرده. اگر «شما» نویسنده این آثار هستید، لطفا عصبانی نشوید. لبخند بزنید و به خواننده هایی فکر کنید که با خواندن نوشته هایتان لبخند می زنند و در دل تحسین تان می کنند.

1-
شنیدیم از هر سه ازدواج یکیش به طلاق منجر می شه. یعنی رسما ازدواج داره از «هندوانه دربسته، به مقام «پالام پولوم پیلیش» تنزل درجه پیدا می کنه.

2-
بهترین راه حفظ امنیت در دستشویی هایی که قفل نداره اینه که شیلنگو بگیری دستت هر کی اومد خیسش کنی!

3-
امروز رفتم بازار لپ تاپ بگیرم، هیچی دیگه پولم نرسید تی تاب گرفت.

4-
شهر ما در ایام برفی این روزها:
شنبه: برف می بارد. یکشنبه: به علت بارش برف، تعطیل! دوشنبه: به علت یخبندان، تعطیل! سه شنبه: به علت کمبود گاز، تعطیل! چهارشنبه: بیشتر مردم سرما خورده اند، تعطیل! پنجشنبه: بین التعطیلین است، تعطیل.

5-
قطره آب ریخت رو مانیتور؛ اومدم با دستمال کاغذی پاک کنم دیدم قهوه ایه. تعجب کردم، نگو گِل درست شده بود!

6-
وقتی می میرید نمی فهمید که مُردید، فقط تحملش برای دیگران سخته. درست مثه وقتی که بی شعورید.

7-
چطوری رو اعصاب آقایون باشیم: راه رفتن جلو تلویزیون (مخصوصا وقتی فوتبال داره نشون می ده)؛ وقتی با ذوق جوک میگه بهش نخندی؛ وقتی از ماشین پیاده می شی درو باز بذاری! از خواب بیدارش کنی و بهش بگی اِ خواب بودی؟ وقتی تو دستشویی بود تند تند در بزنی! این عالیه: دو صفحه اس ام اس رو با هوم جواب بدی.

8-
یه نرم افزار خریدم، موقع نصب در قسمت توافق شرایط نامه، مثل همیشه موافقم رو تیک زدم و زدم رو دکمه بعدی، پیغام داده: «کاربر گرامی حداقل زمان برای خواندن توافقنامه 5 دقیقه است، لطفا دوباره با دقت شرایط را خوانده و سپس وارد مرحله بعد شوید.» یعنی تا حالا اینجوری کسی مچمو نگرفته بود لامصب.

9-
دختران بدحجاب قراره پونصد هزار تومان جریمه بشن. یعنی پسرایی که می خوان ازدواج کنن باید یه خلافی ام بگیرن.

10-
پدر شما هم وقتی کار اشتباهی انجام می دید سر فحش دادن به مدرسه و دانشگاهتون می رسه که تربیت تون نکردن؟

11-
داداشم واسه مامانم دندون مصنوعی گرفته بود یک بار با هم بحث شون شد مامانم دندوناشو درآورد گذاشت جلوش گفت بیا اینا مال خودت نمی خوام.

12-
هنر - انشا - ورزش - ورزش. جواب کوبنده وقتی مامانمون می گفت: بچه مگه تو درس نداری.

13-
این جمله برای کیا آشناست؟: «رو تصویر نزن جلو، خراب میشه

14-
چند تا از دروغ ها و قمپزهای مشهور:

فقط امضای رئیس مونده
این لباس جنسش ترک اصله
به چشم خواهری می بینمش
همه بچه ها خوشگلن
از فکر تو تا خود صبح بیدار بودم
این آخرین سیگاریه که می کشم
منو تو جوونیام ندیدی
این بهترین کادوییه که تو زندگیم گرفتم
مرسی من نمی خورم، رژیم دارم
از این همه یه دونه مونده، همه ش رو فروختم
عموم فوت کرده بود نتونستم بیام
مادر نزاییده کسی رو که چپ نگام کنه
خونه رو تخلیه کنین پسرم ازدواج کرده
شما فرم رو پر کنین ما باهاتون تماس می گیریم

15- 90
درصدوقت درس خوندن من هنگام نیگا کردن به اینکه «چقد مونده جزوه تموم شه» تلف می شه.

16-
تحقیقات نشون داده که هر ایرانی در طول عمرش حداقل یک بار این اس ام اس رو فرستاده:

ok- mese inke saret kheyli shulughe. mozahem nemisham, bye

17-
شدم شنبه، همه می خوان ترک کردن رو از من شروع کنن. هر کی میاد ما رو ترک می کنه.

18-
وقتی مامانم خونه نیست یکی از تفریحات سالمم اینه که: میرم در یخچال رو اینقدر باز میذارم تا صدای آلارمش دربیاد؛ بعد میگم: حالا هی عر بزن هیشکی به دادت نمی رسه.

19-
طرف جای عکس پروفایلش نوشته coming soon احتمالا تو این مدت می خواد فتوشاپ یاد بگیره!

20-
وقتی می بینی اکثر ماشینایِ آمریکایی و اروپایی بی سقفه؛ یعنی کفترایِ اونجا شعور دارن!

21-
دلم خواست اصن! قطعی ترین و محکم ترین جمله خانوما برای کاری که خرابش کردن.

22-
مکالمه دو تاجیکستانی: شنبه: جمعه. شنبه با  چهارشنبه بریم دوشنبه؟ جمعه: نه شنبه. دوشنبه با چهارشنبه بریم دوشنبه؛ تا سه شنبه برگردید.

23-
یه مرز باریکی هست بین رک بودن و بی شعوری که متاسفانه بعضیا با افتخار ردش می کنن.

24-
در عجبم اون زمان با یه فلاپی که 1.44 مگابایت بیشتر حجم نداشت چیو جابجا می کردیم دقیقا؟

25-
من نمی دونم این بچه خرخونا وقتی ازدواج کردن و بچه دار شدن از چه افتخاراتی می خوان واسه بچه هاشون تعریف کنن؟! دِ آخه یه فرار از مدرسه ای، یه کتک خوردن از ناظمی، یه واحد پاس نشده ای، یه دعوا و بزن بزنی، یه چیزی باید باشه که با هیجان تعریف کنن آخه! خوش به حال بچه های خودم.

26-
نژادپرستی یعنی موبایل سفید گرونتر از مشکی همون مدل باشه.

27-
زیر تخت رو آفریدند که اتاق مون در عرض 10 دقیقه مرتب بشه.

28-
خورشت کرفس هم یادگرفته بعد از دو سه روز که تو یخچال موند خوشمزه بشه. قورمه سبزی یه غلطی کرد حالا همه یادگرفتن دیگه.

29-
تو شبکه دو، یه نفر گفت: اگر پول داشتم داف مدل 54 مو عوض می کردم زندانیا رو آزاد می کردم. بعد مجری گفت: داف مدل کامیونه اشتباه نشه!

30-
یه نفر پیام داده می خوام اددت کنم، چیکار کنم؟ بهش گفتم: یه کپی از شناسنامه با دو قطعه عکس و رضایتنامه از پدر ومادر رو برام بفرست. دیگه پیام نداد فکر کنم رفته مدارکشو تکمیل کنه.

31-
همین الان برید آشپزخانه اگه یه سینی پشت شیر آب نبود من اسم مو عوض می کنم.

32-
رایج ترین دلیل پسرا برای جمع نکردن رختخوابشون: شب دوباره باید بیام بخوابم دیگه.

شهدا

سلام


تو دنیای مجازی یا بهتر بگم شبکه های اجتماعی که اینقدر جنبه های منفی اش مورد کنکاش قرار گرفته است ، دیروز اینو  پیدا کردم:





بخدا خشکم زد 


کاری با علت علمی و دلیل و منطق ندارم 


اما


به این رسیدم



که نخل ها همیشه ایستاده می مانند حتی ...... .


پیکر شهیدی است که با اصابت تیر مستقیم تک تیر انداز بعثی در سال 1360 شهید شده و مدت یکسال همینگونه مانده است 


یا علی

چند سالی است که احساس تنهایی میکنم

بیاد زنده یاد حسین پناهی


درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند. در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد، خود خدا بود. درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم. درهمان نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ای است که خدایی در آن نیست.


روحش شاد

قصه ما و پروردگار


مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند ... هر چند وقتیکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره درکیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می‌فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولمرا باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از اوخواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت :او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و اینکه چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!

رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است. از خدا طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

چرا رابطه ما با خدا و کتابش باید اینطور باشه...

 

موزه هم موزه ی .....






برای  دانلود بقیه عکس ها اینجا را کلیک کنید



خانه تکانی باورها

سلام

دوستم آقای مهندس منیدری برام متنی فرستاد که جالب بود :



یکی از اساتید دانشگاه  خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:

"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...

چقدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو

میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...

شما چی فکر میکنید؟

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم"

فرم متکدیان ....


من وقتی دیدم جا خوردم!



جالب بود  نه؟

فقط پا بزن ....



فقط لبخند میزند و میگوید :  پا بزن...


من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند من بهشتیم یا جهنمی..!


وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...


نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...
  اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...

از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :

« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »

او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به من هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم

« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »

و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اع
تماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او

اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد

خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم

 من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم

 او فقط لبخند میزند و میگوید :  پا بزن...


سه داستان عبرت آموز

اولین داستان :

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

 

 دومین داستان:

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید. سقراط به مرد جوان گفت که همراه او به کنار رودخانه بیاید. وقتی به رودخانه رسیدند هر دو وارد آب شدند به حدی که آب تا زیر گردنشان رسید. در این لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زیر آب برد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید: «در زیر آب تنها چیزی که می خواستی چه بود؟»

مرد جواب داد: «هوا.»

سقراط گفت: «این رمز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد

 

سومین داستان:

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .  اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .  و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

زندگی کوتاه است


زندگی خیلی کوتاه است !!



پس


      باید در این کوتاهی فقط خوبی ها رو دید .


                                                             باید دیگران را ببخشیم.


                                                                                          باید لذت زندگی کردن را بلند فریاد زد .


                                                                                                                                                    باید.........


ببخشید

سلام


با عرض معذرت

فصل امتحاناته اصلاً وقت نمیکنم حتی سربزنم به وبلاگ چه برسه بخوام تو اینترنت بگردم و چیزی


  پیدا کنم 


انشاالله بعد از امتحانات خدمت خواهیم رسید


یا علی

قدر دانی از خدا برای نداشته ها!!!

تصاویر زیر مدرسه ای را در گنبد کاووس نشان می دهد


مدرسه !!!!


 



پروردگارا یا بمن قدرتی ده تا بتوانم یا اگر در توانم نیست نشانم نده



برای دیدن بقیه عکسها کلیک کنید .